داستان خواستگاری

ساخت وبلاگ
خواستگاري
اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود.
 
 
دوست خوب من بقیه داستان در ادامه مطلب میباشد
فانگذر...
ما را در سایت فانگذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فانگذر fungozar بازدید : 494 تاريخ : جمعه 28 مهر 1391 ساعت: 2:53